الّلهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم.
برای این که سالم به مقصد برسید، صلوات بعدی را بلندتر بفرستید!
صدای صلوات بعدی، بلندتر می شود و اتوبوس با سرعتی هرچه تمام تر، در گرگ و میش هوای دل انگیز صبح گاهی، بر بدن سخت و زبر جاده می خزد و پیش می رود. پس از لحظاتی، فضای اتوبوس، دوباره به حالت اول برمی گردد. بعضی ها که با صدای صلوات چرتشان پاره شده، حالا بار دیگر، پلک های نیمه بازشان را روی هم می گذارند و زود خوابشان می برد. نگاهم را که زیر نور قرمز رنگ چراغ های سقف اتوبوس روی مسافران می چرخد، برمی گیرم و روی پیرمرد کنار دستی ام رها می کنم. کلاهش را تا روی چشمانش پایین کشیده. او هم بعد از گرفتن چند صلوات از مسافران، آرام گرفته و زیر لب دعا می خواند. نمی دانم، شاید، دعای عهد است که آخر هم حفظ نشدم... . و من، اما، طبق عادت دوران تحصیل، که باید مسافت زیادی را هر روز از پانسیون اجاره ای تا کالج مرکز شهر لندن، و فقط هم با اتوبوس طی می کردم، نمی توانستم بخوابم. از لحاظ روان شناسی، خاطرات آن روزها تداعی می شد و باید استرس و هیجان زیادی را تحمل می کردم. یقة بارانی ام را بالا می دهم و سرم را به شیشة اتوبوس تکیه می دهم، از پشت شیشه های دودی رنگ و بزرگش، باز هم می توان خورشید سرخ رنگ را دید که اولین پرتوهای طلایی رنگش را سخاوتمندانه روی سر و صورت دشت پاشیده. چقدر دلم برای این صحنه های زیبا تنگ شده بود. در فرانسه، هیچ گاه این صحنه ها را ندیدم. نمی دانم شاید به خاطر آسمان همیشه ابری آن جا بود، شاید هم آسمان خراش های بی روح.
بفرما دکتر جون!
سرم را می چرخانم. شاگرد راننده، کیکی را به طرفم دراز کرده.
ـ بفرمایید، اوستا گفت، حالا که شما بیدارید، ناشتایی تان را بخورید، بلکه ضعف نکنید.
ـ متشکرم، اما الآن میل ندارم.
ـ بخور دکتر جون! سهمت است. به بقیه هم می دهیم.
گرچه تعارف نمی کنم، اما نمی دانم چرا شاگرد راننده، دست بردار نیست، به ناچار کیک و به دنبالش ساندیس و نی را از او می گیرم و تشکر می کنم. نگاهم به پیرمرد کناردستی ام می افتد. لب هایش که تکان نمی خورد، می فهمم خوابش برده. بار دیگر به جاده و بیابان و دشت های دو طرف جاده، چشم می دوزم. سال ها پیش، وقتی، این مسیر را به طرف تهران، طی می کردم، آن هم درست روی صندلی اول، دست چپ، طرف شیشه نشسته بودم. همه اش فکر مادرم بودم و نگرانی های مادرانه اش. برای قبولی در کنکور خیلی درس خواندم. مادرم می گفت: چون نیت تو خیر بوده، خدا کمکت کرده است. همین طور هم بود، چرا که نمازهای امام زمان(ع) که مادرم می خواند و دعاهای من نیز، سرانجام جواب داد و قبول شدم. آن هم با رتبه ای که از طرف وزارت علوم و دانشگاه، مستحق دریافت بورسیه، برای ادامة تحصیل در خارج از کشور شدم. مادرم شاید، فکر این جایش را نمی کرد. یادم هست، وقتی شب قبل از پرواز، مرا تنها، کنار حوض، در حیاط دید، سراغم آمد و بغض آلود، نگاه پرمحبتش را ریخت توی چشمانم و گفت:
ـ یوسفم می دانم اگر بروی دیار غربت، شاید، چند سال نتوانی بیایی ایران، برو، خدا پشت و پناهت. من توی همین خانه، تک و تنها، سر می کنم و منتظر آمدنت می شوم. فقط یک نصیحت مادرانه بهت بکنم، می ترسم فردا صبح، وقت این حرف ها نشود، ... دستی به خنکای آب حوض زد و گفت:
ـ اگر خدای ناکرده، در دیار غربت، به سختی افتادی یا اصلاً دلت گرفت، مثل همین جا، که به آقا، متوسل می شدی، آنجا هم آقا و مولایت را فراموش نکن، او آقای همه است، در هر جای دنیا که باشد، ایران و غیر ایران ندارد. صدایش که کنی، هر جا باشی به دادت می رسد. ... او را در میان دستانم فشردم و روی گونه های خیس و مهربانش، بوسه ای از سر سپاس و قدردانی، نثار کردم. و فردا صبح، سرانجام میان دود اسفند و صدای صلوات، از زیر قرآن رد شدم و سوار بر اتوبوس، از یکی از شهرهای مرکزی ایران به سوی تهران به راه افتادم.
صدای گریة کودکی شیرخواره، مرا به خود می آورد. کیک و ساندیس، نزدیک بود از دستم بیفتد. کودک، لحظه ای بعد، ساکت می شود. اما بعضی مسافران که از صدای گریة کودک بیدار شده اند، غرولندکنان، زمزمه هایی می کنند و دوباره پلک روی هم می گذارند... . کیک را باز می کنم و لقمة کوچکی را با ساندیس فرو می دهم. تا چشم کار می کند، بیابان است و تا گوش می شنود، صدای نفس های سکوت. حالا دیگر آفتاب تازه درآمده، و سر شاخه های درختان بیابانی و سر کوه ها، رنگ آفتاب به خود گرفته است. چراغ های کوچک وسط سقف اتوبوس، خاموش شده است. اتوبوس بعد از نماز صبح حرکت کرد و خیالم از بابت نماز صبح راحت شد. برای نماز ظهر اما، هنوز دل شوره دارم. گرچه، هنوز خیلی، زمان باقی است.
کیک و ساندیسم تمام می شود، دور ریختنی اش را به سطل قرمز کوچکی که پایین صندلی آویزان است، تقدیم می کنم. پس پلک هایم را روی هم می گذارم و با تکان های نرم اتوبوس، بار دیگر به پنج سال پیش برمی گردم.
... به هر سختی که بود، پس از مدتی بالاخره، پایم به کشوری اروپایی، یا به قول مادرم، دیار غربت باز شد. همه چیز از ایران و تهران، قبلاً هماهنگ شده بود و تنها کاری که باید می کردم، این بود که به دفتر کالج1 بروم و خودم را با مدارک کاملم و معرفی نامه از طرف وزارت علوم ایران، به آن ها معرفی و نشان دهم. همه چیز خوب پیش می رفت، جز یک مشکل و این که فاصلة کالج تا خانة اجاری ام خیلی زیاد بود. و تنها یک اتوبوس، هر روز صبح، این مسیر را طی می کرد. یعنی از خارج شهر، شروع می شد و مقصد آن، مرکز شهر لندن بود.
وقتی، مشکلم را با مسئولان کالج، در میان گذاشتم، آن ها تنها گفتند که بسیار متأسفند. من هم با انگلیسی دست و پا شکسته، از این که با من همدردی کردند و ابراز تأسف کردند، تشکر کردم.
البته، این فاصلة زیاد، حسنی هم داشت، این که مرا منظم کرده بود. صبح زود از خواب بر می خواستم و پس از صرف صبحانه مختصر، و آماده شدن خودم را به ایستگاه اتوبوس می رساندم و من یکی از مسافران همیشگی اتوبوس آن مسیر شده بودم. با صندلی مخصوص خودم. صندلی های طرف چپ اتوبوس، اولین ردیف، کنار شیشه. چند سال، همه چیز، به همین نظم و روزمرگی پیش می رفت، تنها موردی که کمی جا به جا می شد، نمازم بود. اما همیشه می خواندم، شاید پس و پیش، اما ترک نمی شد. فقط یک بار که خیلی دلم سوخت، روز جمعه ای بود، به دلیل فشار درس زیاد که باید چند واحد را با هم پاس می کردم و هم واحدهای جدیدی می گرفتم، شب خسته و درمانده، داشتم برای خواب آماده می شدم که تازه یادم افتاد، نمازهای ظهر و عصر و مغرب و عشا را هنوز نخوانده ام. برخاستم و هر چهار تا نماز را خواندم. دلم خیلی گرفت. از شما چه پنهان ... خیلی هم گریه کردم. به خودم دلداری دادم که تقصیر من چیست که این جا جمعه تعطیل نیست. نه صدای اذانی، نه قرآنی، نه ذکر توسلی، بعد به خودم نهیب هم زدم، خب، آن ها اعتقاداتی هم ندارند، امام زمانی(ع) هم ندارند. این تویی که منتظر یک روز جمعه ای، آقایت ظهور کند. و اگر همان جمعة موعود، امروز بود چه؟
از خودم کلافه شدم. چرا که هیچ وقت کلاس هایم دیر نمی شد. همیشه جز اولین سرویس اتوبوس بودم، علتش، شاید، اضطرابی بود که از خواب ماندن یا دیر شدن کلاس هایم داشتم. این که نمی خواستم به عنوان یک شرقی، خصوصاً ایرانی، انگشت نما شوم.
اضطرابی که تا آن روز خاص و آن اتفاق، هیچ گاه برای نماز نداشتم. ترس از گذشتن وقت نماز. نگرانی از تأخیر افتادن آن.
آن اتفاق شیرین بود که دیدم را نسبت به نماز کاملاً عوض کرد...
ـ ای بابا این هم شد حرف، مگر می شود؟
شاگرد راننده با آن تن بلند صدایش مرا متوجه خودش می کند، به روی خودم نمی آورم که در عالم دیگری سیر می کردم. پلک هایم را باز می کنم. شوفر باز هم حرف می زند.
ـ آهان! قوربون آدم چیزفهم، پس اگر قبول داری که سخت است، خب دست بردار، داداش من!
سرم را می چرخانم تا طرف صحبت کمک راننده را ببینم.
زن و مرد جوانی، کودک شیرخوارشان را در بغل گرفته اند و می خواهند تا برای تعویض جا و لباس کودک، اتوبوس توقف کند... پیر مردی که کنار نشسته و حالا در روشنایی روز، چهرة آفتاب سوخته اش کاملاً نمایان است، با عصا سمت کمک راننده اشاره می کند که:
ـ پسر جان! هی نگو، تا قهوه خانه نگه نمی داریم. بلکه کسی احتیاج پیدا کرد. حکم خدا که نیست. شاید، ماشین خراب شد، شاید کسی نیاز پیدا کرد، وقتی مجبور شوی، نگه می دارید... .
شاگردکه می خواهد خودش را از طرف مؤاخذه، خلاص کند، می گوید:
آخر، خدا را خوش می آید، ملت معطل بشود که چی، این بچه، خودش را خراب کرده، بد می گویم، دکتر جون؟
نگاه ها روی صورتم می نشیند، مات نگاهش می کنم. دل شوره ام برای نماز زیاد می شود.
دست سنگین شاگرد که دستمال یزدی تیره ای دور مچش بسته، روی شانه ام می نشیند:
ـ طبق برنامه، باید ساعت 3 بعد از ظهر، قهوه خانه باشیم. هر کسی هر کاری دارد، بگذارد ساعت 3، قهوه خانه، هان؟
زبانم در دهانم نمی چرخد. ساعت 12 اذان ظهر گفته می شود و تا ساعت 3،...
چشمانم از پشت شیشة شفاف و ته استکانی عینکم روی صورت استخوانی وسیاه شاگرد، خیره می شود. نمی دانم چرا یک دفعه، جسارت می کنم و می گویم:
ـ برای نماز که باید نگه دارید! سر اذان ظهر، ... هر جا که باشد... هان...
می زند زیر خنده. حرفم، آن قدر برایش بی اهمیت است که بدون جواب می رود و روی صندلی خودش کنار راننده که در آیینه نگاهم می کند می نشیند. پیرمرد کنار دستی ام، عملاً بلند می گوید:
ـ چرا نگه ندارد؟ قصه نماز با قصه های دیگر توفیر دارد. نماز اول وقت، خیلی فضیلت دارد... خیلی...
ـ فضیلتش به جا پدرجان! اما ملت نباید معطل شود. ساعت 3 قهوه خانه، هر کسی هر کاری داشت، آن موقع...
شوفر این حرف ها را که می زد، همچنان با عرقچین دور گردنش را خشک می کرد. چندشم می شود، می گویم:
ـ آقای عزیز فکر نمی کنم، اتفاق خاصی بیفتد اگر به درخواست چند نفر، اتوبوس توقف کوتاهی داشته باشد، هم حال و هوای مسافران عوض می شود. اما ما به نماز اول وقت خود می رسیم و هم آن خانم و آقا، به کودکشان.
ـ شما که این همه اهل کمالاتید، می خواستید برنامة نمازتان را با ساعت حرکت اتوبوس هماهنگ کنید.
ـ درست صحبت کنید. لطفاً آن پارچه را این قدر به سر و صورتتان نکشید. آن هم مقابل دید مسافران...
بحث دارد بالا می گیرد که پیرمرد می گوید:
ـ چرا این قدر خون خودتان را بی جهت کثیف می کنید. ببینم پدرجان! مگر نذر داری؟ هان؟ نذر داری که نمازت را اول وقت بخوانی؟ بی حوصله می گویم:
ـ نخیر، حرف نذر نیست. من برای خودم دلیل خاصی دارم. هر کدام از مسافران هم بدشان نمی آید، تا هوایی تازه کنند.
زمزمه های خفیفی در اتوبوس پیچیده، هر کسی چیزی می گوید. و در این میان، پیرمرد کنجکاو شده تا از موضوع من سر در بیاورد. پس بار دیگر و باز هم با صدای بلند می پرسد؟
ـ نگفتی چرا این همه اصرار می کنی، دلیلت را بگو، بلکه همه بشنوند، و همگی مثل تو شویم.
به دنبال سکوت من، بعضی ها درخواست پیرمرد را تکرار می کنند. شاگرد هم ساکت شده و دمغ روی صندلی، لم داده. برای رهایی از سنگینی نگاه ها، و وادار کردن راننده، برای توقف اتوبوس، چاره ای جز بیان خاطرة آن روز نمی یابم، پس لب تر می کنم و می گویم: من به عزیزی قول دادم... راستش را بخواهید از پنج سال پیش و به دنبال عزیمتم به خارج از کشور، جهت ادامة تحصیل در یکی از دانشگاه های لندن، همیشه امید داشتم که روزی درسم به پایان برسد و با افتخار و سربلندی و اخذ مدرک به میهنم برگردم. همه چیز به خوبی پیش می رفت تا آن که یک روز که قرار بود، آخرین امتحان اخذ مدرک فارغ التحصیلی ام، برگزار شود. اتفاق عجیبی افتاد.
اتوبوسی که باید مرا به مرکز شهر لندن می رساند، با سرعت هرچه تمام تر، مثل هر روز، بر بدن زبر و خشک جاده پیش می رفت. طبق معمول، نماز صبحم را کمی قبل تر از حرکتم به سوی ایستگاه خوانده بودم. و از خداوند خواسته بودم که مرا به خاطر این همه تأخیر در نمازم ببخشد. بادی که از لابه لای درختان و چمن زارهای دو طرف جاده، روی صورتم می نشست را هنوز به خاطر دارم. آن روز شوق خاصی داشتم. روز امتحان فارغ التحصیلی ام و تعیین کنندة زحمات چند ساله ام. در فکر بازگشت به ایران بودم که ناگاه متوجه شدم سرعت اتوبوس رفته رفته کم شد، تا آن که از مسیر جاده به کناری، هدایت شد و یک دفعه خاموش شد.
رانندة اتوبوس فریاد کشید و گفت:
ـ اوه، لعنتی! حالا چه وقتش بود؟
ـ اتفاقی که طی این سال ها، هرگز اتفاق نیفتاده بود، اینک در شرف وقوع بود. اتوبوس بی هیچ علتی، یا حداقل، علتی که راننده با سوابق و تجربیاتش از آن سر در بیاورد، خاموش شده بود. به ساعتم نگاه کردم. هفت و سی دقیقه بود و من در حالی می باید ساعت هشت و سی دقیقه به مرکز شهر می رسیدم که تازه نصف مسیر، طی شده بود. من نیز نگران و اندوهناک، به دنبال سایر مسافران که از دیر شدن سر کار یا به هم خوردن قراردادهای شرکتشان، دچار اضطراب بودند، از اتوبوس پیاده شدم. برگه ها و جزوه ها را درون کیفم گذاشتم و کیف در دست، کنار جاده ایستادم، تا بلکه شاید، اتومبیلی در آن صبح زود از آنجا عبور کند و مرا از میان آن همه مسافر منتظر و مستأصل، انتخاب و سوار کند... خیلی زود یاد مادرم افتادم. این که در آخرین تماس تلفنی ام وقتی خبر بازگشتم را شنید، کلی ذوق زده شده بود...
ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. ترس از دست دادن همه چیز. ترس از به هم خوردن همة برنامه ها. چندین بار طول اتوبوس را قدم زنان طی می کنم و تا می توانم صلوات می فرستم. ذکر می گویم و دعا می خوانم. برخی، متوجه اذکار و حرکات و اشک هایم شده اند، برایشان جالب شده ام. چند ثانیه بهت زده نگاهم می کنند. به مغزم فشار می آورم، تا راه چاره ای پیدا کنم. نمی شود. راننده همچنان با تیغ جراحی اش ـ آچار ـ به جان اتوبوس افتاده... می خواستم از غصه منفجر شوم که ناگهان جرقه ای در ذهنم روشن می شود. یاد سفارش مادرم در شب قبل از سفر می افتم. توسل به امام زمان(ع)؛ گوشه ای نشستم، قوز کردم و در خودم شکستم و با زبان دل و با زبان سر شروع به راز و نیاز و توسل کردم. گریستم، چون کاری به جز آن، از دستم بر نمی آمد. گریستم به خاطر همة تلاش هایی که طی این سال ها انجام داده بودم و اینک در معرض از بین رفتن بود...
سکوت معنی داری در فضای اتوبوس در حال حرکت برقرار شده، بعضی ها، از جمله پیرمرد کناردستی ام، گریه می کنند. شاگرد که کیک و ساندیس به دست مسافران می دهد هم، در فکر فرو رفته... و من نفسی تازه می کنم و به بیان خاطره ام ادامه می دهم...
در آن موقعیت حساس و عذاب آور، با خودم فکر کردم حالا که به امام زمان(ع) متوسل شده ام، پس چه بهتر که قول و عهدی میانمان برقرار شود. و چون نمازهایم را اغلب دیر وقت می خوانم، به آقایم قول دهم که اگر اوضاع رو به راه شود و من به جلسة آزمون برسم، از آن پس، نمازهایم را در اول وقت به جا آورم. هر کجا که باشم. و این قول را طی دعا و توسلات، چندین بار با خود زمزمه کردم. تا توجه مولا را به خود جلب کرده باشم...
در همین اوضاع و احوال، یکی از مسافران که با تلفن همراهش مشغول صحبت بود، به طرف راننده اشاره کرد و گفت:
ـ اوه، بالاخره یکی پیدا شد، شاید این یکی بتواند کاری کند...
به مرد تازه وارد نگاه کردم. به نظرم رسید، او را قبلاً در جایی دیده ام. خیلی برایم آشنا بود. چهره اش به غربی ها نمی خورد. نه چشمان آبی داشت، نه موهای بلوند. بر عکس چشمانی درشت و سیاه و موهایی مشکی و قامتی متعادل داشت. با راننده به زبان محلی سخن گفت و پرسید: چی شده؟ پیش رفت و شانه به شانة راننده سر در موتور اتوبوس کرد...
اشک در چشمان شاگرد راننده و بیشتر مسافران جمع شده، بغضی گلوگیر راه نفسم را سد می کند. برخی ها کم و بیش از موضوع سر در آورده اند. مثل پیرمرد بغل دستی ام. من هم که ماجرا را می دانم پس طاقت از کفم می رود و بغضی که داشت خفه ام می کرد را همراه اشک و زاری رها می کنم... اتوبوس همچنان راه را می شکافد و مسافران گریان را با خویش به جلو می راند...
دقایقی طولانی می گذرد اما، در لندن، آن روز خاص، از وقتی آن مرد ناشناس اما آشنا آمده بود و سر در موتور اتوبوس داشت انگار، زمان سرعت گرفته بود. مرد ناشناس به راننده گفت:
ـ برو استارت بزن!
راننده، با عجله، پشت فرمان قرار گرفت و سوییچ را چرخاند، با اولین استارت، صدای موتور اتوبوس، همه را ذوق زده کرد.
با خوشحالی در حالی که ساعتم گذشت ده دقیقه را نشان می داد، سوار اتوبوس شدم، بقیه نیز در صندلی های خود جای گرفتند که با تعجب دیدم، مرد ناشناس نیز از اتوبوس بالا آمد، مسافران را رد کرد و وقتی به من رسید، در کمال ناباوری مرا به اسم صدا زد و در ادامه فرمود:
ـ یوسف! قولی که به ما دادی یادت نرود! نماز اول وقت را فراموش نکن!
اتوبوس در کنار قناتی که چشمه ای را جاری کرده است، نیش ترمزی می کند. به آفتاب می نگرم که تا وسط آسمان پیش آمده، شاگرد راننده فرز از جای می پرد و می گوید:
ـ مسافران محترم! تا اذان ظهر نیم ساعتی وقت است. تا وضویی بگیرید و آماده شوید: وقت نماز هم رسیده است. با توقف اتوبوس، صدای صلوات بار دیگر در فضا چرخ می خورد:
ـ الّلهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم...
پی نوشت ها:
بر اساس ماجرایی واقعی برگرفته از: میر مهر، مسعود پورسید آقایی، با اندکی تصرف.
1. کالج: دانشگاه
2. نام شخص، مستعار می باشد.
برچسب ها :